سرش را براي لحظهاي بالا گرفت... لحظهاي کوتاه که احتمالاً نويسندهها آنِ مرگ توصيفش ميکنند... آخرين تصويري که در ذهنِ او ثبت شد ابرِ سفيدي بود با خالهاي درشت بنفش... رگِ خونيِ قطوري که پشت گردنِ شمس برجسته شده بود تير کشيد... رگي که مسافتي طولاني طي کرده بود تا مشتي خون به مغزش برساند... نزديک به هشتاد هزار کيلومتر راه آمده بود براي تحويل دادنِ سهم ناچيزي از خون... انگار دوبار دورِ کرهي زمين چرخ خورده باشد... اما حالا بعد از اين همه راه، وقفهاي در کارِ رگ افتاد... خون به مغز شمس نرسيد...
تیراد پنج سال بیشتر نداشت که پدرش او را به کشتی ناجی سپرد. هر وقت توی آب می افتاد، نفسش بند می آمد، سیاه و کبود می شد و مجبور بودند او را بیرون بکشند. حتی نمی توانست بیش از حد حرکت کند، بدود و بپرد و از چیزی بالا برود. زور کمی داشت و نفس کمتر.
پدرش هیچ گاه تیراد را به حال خودش رها نکرده بود و تمام مدتی که روی دریا مشغول ماهیگیری بود، به پسر کوچکش فکر می کرد و از جدایی او دلش فشرده می شد. پدر تیراد تصور نمی کرد خیلی زود از فرزندش جدا شود...
شاید نخواندن این چیزها بهتر باشد چون خواندنش خوشایند نیست؛ اما هیچ چیز زندگی خوشایند نیست؛ درست مثل همین سیاهه.
یکی از اساتید خوشنام دانشگاه وحشیانه در محل کارش به قتل میرسد. قاتل با استخوان و قلب و انگشتهای بریدهی قربانی معمایی میسازد که مقتـول بعدی را نشان میدهد. اما کسی موفق به کشف معما نمیشود و قتل بعدی رخ میدهد. قاتل در آن صحنه نیز معمایی به جا میگذارد و از انسانهای شرافتمند دعوت میکند که در قتلها به او بپیوندند. او اعتقاد دارد جایی که انسانیت بمیرد، تنها با ویرانگری میتوان نجات داد.
در دوردست بعید، در نزدیکی خلیج، شهری لمید لب ساحل کش آمده؛ شهری از همه جا دور؛ از زمستان محروم؛ اما آنقدر زنده که از غروب تا طلوع میزبان پرسه زنیهاست. این بندر محموم خرداد مرموزی دارد؛ خردادی که همیشه هست و همیشه خواهد بود، خردادی که از بهار به تابستان و از تابستان به پاییز میخرامد. پس از سالهای سال مردی در بندر پیدا شدهه که کسی نمیداند کیست و کسی نمیداند چرا، اما دنبال خرداد است. مردی که همه خیابانهای پخته شهر را لگد کرده، در تک تک چالهها سرک کشیده و تمام سایه خفتگان را در گوشه کنار بندر ناخفته کرده. از تری همین مرد موذی ست که موجها شیهه هشدار میکشند. تا دیر نشده جلویش را بگیرید تا خرداد را وسط خلیج گیر نینداخته و منجمدش نکرده متوقفش کنید. اما جز همان مردی که برای خرداد بندر کمین زده، کسی زبان موجها را نمیداند. خليج يخ خواهد زد و خرداد درون این يخ خواهد خفت.
دنیایی که در آن، دیگر تصویری در آینه دیده نمیشود. سایهها، جهان آنسوی آینه را تسخیر کردهاند. حالا دیگر آینهها حکم گذرگاهی را دارند برای ورود مرگ و تباهی به دنیای ما. بازماندگان جهان آنسوی آینه که زمانی تصویر ما بودهاند، با عبور از گذرگاه، به اینسو پناه آوردهاند تا شاید از نابودی به دست سایهها در امان بمانند
پیکرهایی بیروح، توخالی؛ ارواحشان در کالبد پرندههای مهاجر، بستری متراکم از ابرهای سیاه و سفید را سیر میکنند. میروند و میآیند؛ یکجا نمیمانند. قرنها پیش «هیچکس» نبود تا رمزگشایی کند از جملهی دیگری که ویلیام شکسپیر نوشت: این خنجری است که من از قبل میبینم...
«زمان سوار» مجموعهی نه داستان کوتاه گمانهزن به قلم ضحی کاظمی است همراه با مقدمهای از بهزاد قدیمی و تصویرسازی ماهور پورقدیم. داستانهای مجموعه در زیرژانرهای مختلف علمیتخیلی مانند پساآخرالزمانی، دیستوپیا، حملهی فرازمینیها، سفر در زمان، بیوپانک و سفرهای فضایی، نوشته شدهاند و موضوعات متنوع انسانی از جمله عشق، تنهایی، فقر، خیانت، امید و حسرت، درون مایهی داستانها را شکل میدهند. داستانهای این کتاب، خواننده را در فضایی تخیلی به سفر میبرند. در زمان و مکان میچرخانند و او را در موقعیتهایی قرار میدهند که در جهان روزمره تجربهپذیر نیستند. کاظمی پیش از این با رمانهای علمیتخیلی مانند «کاج زدگی»، «آدم نما» و «سندروم ژولیت»، مخاطبان زیادی را همراه خـود کرده است. رمانهای «بارانزاد» و «رنسانس مرگ» او برندهی جایزهی نوفه شدهاند.
«شهرهای مهندم شده» مجموعهی ده داستان به هم پیوسته است که در فضایی پساآخرالزمانی نوشته شدهاند. دنیای گستردهی پادآرمانشهری، فصل مشـترک داستانهاسـت کـه آنها را به هم پیوند میزند. جهانگیر شهلایی قبل از ایـن کتاب، دورمان «فاکنگو» و «لطفا منتظر بمانید» را منتشر کرده و «شهرهای منهدم شده» تجربهای متفاوت و جدید است، هم در آثار شهلایی و هم در ادبیات ژانری ایران.
قطعات گم شده داستان تکههايي از گذشته است که ناگهان پازل ناتمام زندگي روزمرهي ما را کامل ميکنند و تصويري را ميسازند که شايد تصورش را نميکرديم.
مجموعه داستان کوتاه علمی تخیلی
«غسل آتش» پنجمين کتاب از مجموعه کتابهاي ويچر، نوشتهي آندره ساپکوفسکي، نويسندهي لهستاني است. اين کتاب در ادامهي کتاب «دوران حقارت» که پيشتر توسط همين نشر منتشر شده، داستان گرالت ريويآيي، ويچري که به دنبال سرنوشت خود يعني سيري است را روايت ميکند.
داستان کتاب پنجم (غسل آتش) دقيقاً از پايان کتاب چهارم (دوران حقارت) ادامه پيدا ميکند و وقايعي که بعد از ناپديد شدن سيري در جزيرهي تانِد رخ دادهاند را روايت ميکند. اين بار گرالت در مسيرش براي رسيدن به سيري، بايد چالشهاي بزرگي را پشت سر بگذارد. البته او در اين مسير تنها نيست و همراهان بسياري پيدا ميکند.