سرش را براي لحظهاي بالا گرفت... لحظهاي کوتاه که احتمالاً نويسندهها آنِ مرگ توصيفش ميکنند... آخرين تصويري که در ذهنِ او ثبت شد ابرِ سفيدي بود با خالهاي درشت بنفش... رگِ خونيِ قطوري که پشت گردنِ شمس برجسته شده بود تير کشيد... رگي که مسافتي طولاني طي کرده بود تا مشتي خون به مغزش برساند... نزديک به هشتاد هزار کيلومتر راه آمده بود براي تحويل دادنِ سهم ناچيزي از خون... انگار دوبار دورِ کرهي زمين چرخ خورده باشد... اما حالا بعد از اين همه راه، وقفهاي در کارِ رگ افتاد... خون به مغز شمس نرسيد...
سارا با ترس و لرز پرسید: «شما سهراب سپهری هستین؟»
جوان چند لحظهای از تعجب دهانش باز ماند و گفت: «بله، من رو از کجا میشناسی؟»
سارا با هیجان پاسخ داد: «همه شما رو میشناسن! یعنی بعداً میشناسن. بعداً شما به یکی از معروفترین شاعرهای ایران تبدیل میشی. دیگه چیز بیشتری نمیتونم بگم. جز اینکه...»
سارا یاد جشن تولد یازدهسالگیاش افتاد و ادامه داد: «البته اگه میشه بعد از اینکه از دانشگاه فارغالتحصیل شدین یه ذره بیشتر به قیافهتون برسین! موها و ریشاتون رو مرتب کنین خیلی بهتره! اصلاً مثل همین الان ریشاتون رو بزنین! اونوقت سیصد سال بعد که من خواستم عکس شما رو بزنم دیوار اتاقم بقیه مسخرهم نمیکنن!»
سارا میدانست که از شدت هیجان یکی از احمقانهترین جملاتش را به یکی از بزرگترین انسانهای تاریخ گفته است.
تیراد پنج سال بیشتر نداشت که پدرش او را به کشتی ناجی سپرد. هر وقت توی آب می افتاد، نفسش بند می آمد، سیاه و کبود می شد و مجبور بودند او را بیرون بکشند. حتی نمی توانست بیش از حد حرکت کند، بدود و بپرد و از چیزی بالا برود. زور کمی داشت و نفس کمتر.
پدرش هیچ گاه تیراد را به حال خودش رها نکرده بود و تمام مدتی که روی دریا مشغول ماهیگیری بود، به پسر کوچکش فکر می کرد و از جدایی او دلش فشرده می شد. پدر تیراد تصور نمی کرد خیلی زود از فرزندش جدا شود...
شاید نخواندن این چیزها بهتر باشد چون خواندنش خوشایند نیست؛ اما هیچ چیز زندگی خوشایند نیست؛ درست مثل همین سیاهه.
یکی از اساتید خوشنام دانشگاه وحشیانه در محل کارش به قتل میرسد. قاتل با استخوان و قلب و انگشتهای بریدهی قربانی معمایی میسازد که مقتـول بعدی را نشان میدهد. اما کسی موفق به کشف معما نمیشود و قتل بعدی رخ میدهد. قاتل در آن صحنه نیز معمایی به جا میگذارد و از انسانهای شرافتمند دعوت میکند که در قتلها به او بپیوندند. او اعتقاد دارد جایی که انسانیت بمیرد، تنها با ویرانگری میتوان نجات داد.
نیمهی پاییز درختها را لاغـر کرده. سکسکهام گرفتـه. یک لیوان نوشابـه میریزم و میگذارم هرچه که سر معدهام مانده سُر بخورد به طرف پایین. امشب از آن شبهایی است که خواب با من سر لج افتاده. نگاهی به تقویم روی اپن میاندازم. زمان گذشته و ذهن من توی دو روز پیش متوقف مانده. یادم رفته بود ورقها را با روزها تنظيـم کنم. قرمز نوشته بود: "نیمهی شعبان." نادی گفتـه بود: "عروسی من و بابات یه همچین روزی بود." بعدها دیگر تمام تاریخهای زندگی توی ذهناش تحلیل رفت. سالهاست این ماهها به ندرت به کارم میآید. تازه علت تعطیلی بانک و چراغانیهای امروز را میفهمم.
در دوردست بعید، در نزدیکی خلیج، شهری لمید لب ساحل کش آمده؛ شهری از همه جا دور؛ از زمستان محروم؛ اما آنقدر زنده که از غروب تا طلوع میزبان پرسه زنیهاست. این بندر محموم خرداد مرموزی دارد؛ خردادی که همیشه هست و همیشه خواهد بود، خردادی که از بهار به تابستان و از تابستان به پاییز میخرامد. پس از سالهای سال مردی در بندر پیدا شدهه که کسی نمیداند کیست و کسی نمیداند چرا، اما دنبال خرداد است. مردی که همه خیابانهای پخته شهر را لگد کرده، در تک تک چالهها سرک کشیده و تمام سایه خفتگان را در گوشه کنار بندر ناخفته کرده. از تری همین مرد موذی ست که موجها شیهه هشدار میکشند. تا دیر نشده جلویش را بگیرید تا خرداد را وسط خلیج گیر نینداخته و منجمدش نکرده متوقفش کنید. اما جز همان مردی که برای خرداد بندر کمین زده، کسی زبان موجها را نمیداند. خليج يخ خواهد زد و خرداد درون این يخ خواهد خفت.
«خوابگردِ قاتل» در عینحالکه از نظرِ داستانی اثری مستقل به شمار میآید، دومین کتاب از مجموعهی «امارت شر» است که در همان سرزمین و فضای داستانی تحریر شده است. اینبار نیز شمس باید با قاتلی که با جماعتِ صوفیانِ نالی در ارتباط است، مواجه شود. قاتل در این کتاب، همچنان که از نامِ کار پیداست، با دنیای خوابِ مقتولان سر و کار دارد و همیشه پیش از ارتکابِ جنایت وارد کابوسهای قربانیانش میشود و …
خیال خام رمانی در ژانر گوتیک و وحشت است. داستان درباره شهرکی خیالی در ساحل دریای خزر است که در فواصل زمانی قبل و بعد از انقلاب دو گروه سه نفره با اهداف متفاوت وارد آن میشوند اما اتفاقات عجیب آنها را متوجه نفرینی میکند که بهصورت آرام و بطئی همه ساکنان و مهمانان این شهرک را به خودش دچار میکند. این رمان پنجمین اثر داستانی هادی معیری نژاد است و درآن سعی شده ژانر اروپائی گوتیک در محل داستان در شمال ایران بومی شود.
کتاب«دو کوچه بالاتر» ماجرای وابستگیهای یه دختر به اسم«لیلی» به مامان بزرگشه! داستان از خاکسپاری مامان بزرگ توی بهشت زهرا شروع میشه و مامان بزرگ با یه سفر بیبرگشت، لیلی و خونوادهش رو تنها میذاره! اما لیلی با برگشتن به دوران کودکی خودش، روزهای زندگی با مامان بزرگش رو تا لحظهی سفر آخر تعریف میکنه!
لیلی یه زن متاهل ۴۴ سالهس که سالها سکوت کرده و درگیر خاطرات دوران بچگی خودش شده. لیلی که خودش راوی داستانه، از شوهرش هم میگه که یه آدم خوبه اما عاشق نیست و نمیدونه که عشق بنزین ماشین زندگیه و متوجه نیست که لیلی به عشق نیاز داره. لیلی توی این کتاب میتونه نمایندهی خیلی از زنهای دنیا باشه!
داستان این کتاب خطی روایت نمیشه و رفت و برگشتهای زمانی زیادی داره.
پیکرهایی بیروح، توخالی؛ ارواحشان در کالبد پرندههای مهاجر، بستری متراکم از ابرهای سیاه و سفید را سیر میکنند. میروند و میآیند؛ یکجا نمیمانند. قرنها پیش «هیچکس» نبود تا رمزگشایی کند از جملهی دیگری که ویلیام شکسپیر نوشت: این خنجری است که من از قبل میبینم...
امید پشت به معبد ایستاد و رو کرد به ستاره: به زندگی هزار ساله اعتقاد داری؟ «ستاره» نوک دستهایش را جلوی بینی و دهانش گرفت تا با بازدمش آنها را گرم کند: نمیدونم راستش هم آره هم نه. اگر بخواهم قبول کنم، خیلی سوال برام پیش میاد و اگه بخوام کاملا ردش کنم، اون وقت احساس میکنم این دنیا خیلی ناعادلانهست... تو چی؟ «امید» سوال ستاره را با سوال دیگری جواب داد: چرا فکر میکنی باید عدالتی وجود داشته باشه؟ ستاره شانههایش را بالا انداخت: اگر به عدالت اعتقاد نداشتم حقوق نمیخوندم. بیخودی که این رشته رو انتخاب نکردم! امید از لحن بالا به پایین ستاره دلخور شد. در این مدت بارها ستاره ناخواسته انتخابهایش را به رخ امید کشیده بود و حالا عدالت و انتخاب را کنارهم گذاشته بود و...
«زمان سوار» مجموعهی نه داستان کوتاه گمانهزن به قلم ضحی کاظمی است همراه با مقدمهای از بهزاد قدیمی و تصویرسازی ماهور پورقدیم. داستانهای مجموعه در زیرژانرهای مختلف علمیتخیلی مانند پساآخرالزمانی، دیستوپیا، حملهی فرازمینیها، سفر در زمان، بیوپانک و سفرهای فضایی، نوشته شدهاند و موضوعات متنوع انسانی از جمله عشق، تنهایی، فقر، خیانت، امید و حسرت، درون مایهی داستانها را شکل میدهند. داستانهای این کتاب، خواننده را در فضایی تخیلی به سفر میبرند. در زمان و مکان میچرخانند و او را در موقعیتهایی قرار میدهند که در جهان روزمره تجربهپذیر نیستند. کاظمی پیش از این با رمانهای علمیتخیلی مانند «کاج زدگی»، «آدم نما» و «سندروم ژولیت»، مخاطبان زیادی را همراه خـود کرده است. رمانهای «بارانزاد» و «رنسانس مرگ» او برندهی جایزهی نوفه شدهاند.
خانم محترم، به تازگی شنیدهام داستان جدیدتان درباره من است. حقیقتش این است که بسیار متعجب شدهام. من شما را نمیشناسم، نمیدانم در زندگیتان چقدر از دست دادهاید، چه تجربههایی داشتهاید. اصلا میاین دانید همه چیز یک آدم بودن یعنی چه؟ تا به حال کسی همه چیزتان بوده؟ میدانید از دست دادن همهچیز چه معنایی دارد؟ میدانید آدم وقتی همه چیزش را از دست میدهد چه حالی دارد؟ میدانید به آدمی که همهچیزش را باخته میگویند پاکباخته؟ میدانید آدم پاکباخته سر نترس دارد؟ میدانید سر نترس آدم پاکباخته از شجاعت ذاتیاش نیست؟ میدانید او نمیترسد چون چیزی برای از دست دادن ندارد؟...
«شهرهای مهندم شده» مجموعهی ده داستان به هم پیوسته است که در فضایی پساآخرالزمانی نوشته شدهاند. دنیای گستردهی پادآرمانشهری، فصل مشـترک داستانهاسـت کـه آنها را به هم پیوند میزند. جهانگیر شهلایی قبل از ایـن کتاب، دورمان «فاکنگو» و «لطفا منتظر بمانید» را منتشر کرده و «شهرهای منهدم شده» تجربهای متفاوت و جدید است، هم در آثار شهلایی و هم در ادبیات ژانری ایران.
قطعات گم شده داستان تکههايي از گذشته است که ناگهان پازل ناتمام زندگي روزمرهي ما را کامل ميکنند و تصويري را ميسازند که شايد تصورش را نميکرديم.
زمان گذشته بیستوسومین کتاب از مجموعهی جک ریچر نوشتهی لی چایلد است که توسط کتابسرای تندیس و با ترجمه محمد عباس آبادی منتشر شده است
«غسل آتش» پنجمين کتاب از مجموعه کتابهاي ويچر، نوشتهي آندره ساپکوفسکي، نويسندهي لهستاني است. اين کتاب در ادامهي کتاب «دوران حقارت» که پيشتر توسط همين نشر منتشر شده، داستان گرالت ريويآيي، ويچري که به دنبال سرنوشت خود يعني سيري است را روايت ميکند.
داستان کتاب پنجم (غسل آتش) دقيقاً از پايان کتاب چهارم (دوران حقارت) ادامه پيدا ميکند و وقايعي که بعد از ناپديد شدن سيري در جزيرهي تانِد رخ دادهاند را روايت ميکند. اين بار گرالت در مسيرش براي رسيدن به سيري، بايد چالشهاي بزرگي را پشت سر بگذارد. البته او در اين مسير تنها نيست و همراهان بسياري پيدا ميکند.
هر تمدني که دست به ابداع و نوآوري نزند، هر تمدني که پاسخِ پرسشهايش را در تحقيقاتِ گذشتگان بجويد، هر تمدني که دانستههايش بيشتر از ندانستههايش باشد، محکوم به نابودي است. امپراتوري کهکشاني هم به مدتِ دوازدههزار سال بر بيست ميليون سيارهي بشر حُکم رانده و در تمامِ اين دوران صلح و آرامش را برقرار کرده. اما به آن مشکلاتي دچار شده که تمدنهاي ديگر را به نابودي کشانده و در نتيجه فروپاشياش نزديک است.